نویسه جدید وبلاگ

مدرنيته چيست ؟

واژه مدرن در قرن هفدهم وارد عرصه منازعات روشنفكري اروپای غربي شد . وجه بازار و آشكار معناي آن چيزي معادل "رايج" "جاري" "مرسوم" "متداول" يا چيزي داراي خاستگاه و منشاء اخير و معاصر بود . ليكن بستر و زمينه ظهور ، شهرت و اعتبار روز افزون آن بيانگر معنايي به مراتب وسيعتر ، گسترده تر و عميق تر از معناي صرفاً فني آن است .

مدرنيته را در بهترين وجه مي توان عصري توصيف كرد كه ويژگي شاخص آن تحولات دائمي است .

درباره مفهوم مدرنيته و مدرنيسم به لحاظ معنا شناسي ، سبك شناسي ، نحوي ريشه شناسي و فقه اللغه حرف هاي زيادي براي گفتن دارد . تعارض بين باستان و مدرن ابتدا در عصر رنسانس مطرح شد ليكن به نظر مي رسد كه معنا و مفهوم مشخصاً مدرن از واژه مدرنيته معناي آگاهي متحول از جهان و خود كه برخاسته از زيستن در حال يا اكنون است تا گذشته يا قبل ، ابداع و ابتكار بعد هاست . به لحاظ ريشه شناسي ، اين اصطلاح ( مدرنيته ) ( ( MODE  طبعاً با واژه ( Fashion ) مرتبط است .

مفهوم مدرن اين كلمه { مدرنيته } نخستين بار در آثار ژان ژاك روسو و بعد از وي در آثار بسياري از نويسندگان و متفكران عصر روشنفكري و عصر رمانتيك آمده است . شايد نخستين بار اين هگل بود كه تحليل جامع و بي نظيري درباره شرايط انسان مدرن ارائه كرد : مدرنيته به مثابه قرار دادن خود آگاهانه شخص در تاريخ و تعيين آگاهانه هويت و جايگاه خود در تاريخ مي تواند اشكال خوش بينانه يا بدبينانه به خود بگيرد . در هر دو حالت مستلزم تحولاتي نه تنها در شيوه و لحن كلام بلكه در جوهره و ماهيت تفكر سياسي است . انسان مدرن در جريان رابطه اي آگاهانه با تاريخ به سر مي برد ؛ اگر خارج از چهاچوب عرف و سنت عمل مي كند اين امر تا حدودي در معناي كنايي و استعاري آن است : اگر خود را به آينده متعهد و پايبند مي داند يا از روي بي پروايي و بي احتياطي است ؛ يا براساس قوه پيشبينانه اي است كه به وي مي گويد تاريخ چگونه بايد مسير خود را روبه پيش طي كند عده اي معتقدند كه محافظه كاري محصول خاص اين آگاهي مدرن است . اين عقيده احتمالاً اولين بار در خلال آثار آدموندبرك و هگل مطرح شد و متضمن ستايش ها و تمجيد عرف ، عادات ، آداب و سنن و تعصبات از سوي انسانهايي است كه از اين مقولات دور شده اند و خود آگاهي آنان سبب شد تا بين آنان و موضوع مورد ستايش و تمجيد آنها فاصله ايجاد مي شود .

علاوه بر اين "انقلاب" نيز گفته مي شود نظريه يا ايده اي است كه گسترش اشاعه خود را مديون روح مدرن خود را با آن قياس مي كند . تعارض بين محافظه كاري و انقلاب را در معنايي كه ذكر شد مي توان در تقسيم بندي قطبي كارل مانهايم ديد : مانهايم انديشه و تفكر را به ايدئولوژي و اتوپیا ( مدينه فاضله ، آرمانشهر تقسيم بندي مي كند) . عده اي نيز معتقدند كه جوهره مدرنيته نيهيليسم است كه با تصديق عدم امكان نيهيليسم پيوند خورده است . از اين رو آراء انديشمنداني چون ايوان توگنيف فريدريش نيچه و ميخائيل داستايو فسكي در اين راستا قابل شناسايي است . تنها انسان مدرن قادر است در پاسخ به اين وضع نامسائد در فكر نظريه تعهد در قبال برنامه ها و سياستهايي باشد كه تنها از طريق عدم تعهد و پايبندي به آنها قابل توجيه هستند .

عليرغم دغدغه هاي فكري روح مدرن آرمان مدرنيته همچنان به قوت خود باقي است و جاذبه هاي خيره كننده خود را دارا است دعوت به مدرنيزه كردن حقوق ، قوانين ، نهاد ها ، صنايع و محصولات ، شيوه هاي سنتي انسانها ، اديان و مذاهب ، به صورت معيار تعيين كننده يا شاخصه اصلي گفتمان سياسي در آمده است . اين مسئله سبب شد تا عده اي واژه مدرن را با عادت ،مقدم دانستن اهداف بر ابزار، ترجيح دادن ماشين آلات فعال بر انسانهاي راكد يكي بگيرند . ليكن بنظر نمي رسد در مناقشات پيرامون مدرنيزاسيون ( نوسازي ) مسايل چندان هم ساده باشد و نكته فوق الذكر را تنها بايد طرحي اجمالي از حوزه گسترده اي از تضادها دانست .

تاثيرات مدرنيته و پست مدرنيته بر جهان غير غربي

از آنجا كه تمدن و تجدد غربي به دلايل گوناگون سر انجام خصلتي جهاني و جهان گير يافت مي توان از بازتاب ادوار سه گانه تجدد غربي در سرزمين هاي غير غربي و تشكل تجدد هاي پیرامونی نيز سخن به  ميان آورد . البته بايد توجه داشت كه سه دوران تجدد در غرب تحولي طولي و تاريخي بودند در حالي كه بازتاب آن امواج در سرزمين هاي غير غربي به شيوه اي عرضي يا سطحي و جغرافيايي صورت پذيرفت . در اين بازتاب جغرافيايي تجربه مركز يا تجدد مركزي غرب به اشكالي پيچيده و مخدوش به ديگر سرزمين ها انتقال يافت . اين بازتاب با توجه به پيشينه هاي تاريخي ساختمانهاي اجتماعي و سياسي و فرهنگي سرزمين هاي مختلف غير غربي اشرافيت زمين دار شهرهاي تجاري و دولتهاي سنتي متمركز از عناصر اصلي ساختار اجتماعي بودند . از سوي ديگر در سرزمينهاي شرقي تنوع ساختاري در سطح پايين تري بود . گروه هاي مدني ضعيفتر بودند اشرافيت زمين دار از استقلال عمل كافي برخوردار نبود حس مليت ضعيفتر و شكافهاي قومي و مذهبي شديد تر بود . در حالي كه تجدد غربي فرآيندي خود جوش و محصول انقلاب فكري و نظر قرون جديد بود كه بعد ها به وسيله انقلاب هاي صنعتي و سياسي تكميل شد روند نوسازي در كشور هاي غربي تجربه اي خود جوش بازتاب يافته و محصول مداخله يا تداخل فرهنگ و تمدن ها بوده است .

تفاوت ديگر ميان تجدد غربي و تجربه نوسازي را بايد در سرعت تحولات يافت . تجدد غربي فرآيندي تدريجي و آهسته بود كه در طي چندين قرن تكوين و تكامل يافت در حالي كه تجربه نوسازي در سرزمين هاي غير غربي فرآيندي نسبتاً ناگهاني و پر شتاب بود . به تعبير ماكس وبر ميان سنتهاي سياسي و اجتماعي ملي و تجدد را مي توان به عنوان رابطه اي گزينشي توضيح داد يعني سنت هاي ملي در فرآيند نوسازي بر عناصري از تجدد غربي در مراحل مختلف آن تكيه و تاكيد كردند كه به تجربه تاريخي آن ها هماهنگي بيشتري داشت . به سخن ديگر ميان فرهنگ هاي غير غربي و تمدن غربي رابطه اي گزينشي وجود داشته است و نخستين موج تجدد غربي يعني تجدد ليبرال اوليه انعكاس گسترد اي در سطح جهان پيدا كرد و در نتيجه آن موجي از انقلابهاي قانون گرا و مشروطه خواه از يك سو و اصلاحات و نوسازي هاي از بالا از سوي ديگر صورت گرفت .

اما گسترش موج دوم تجدد بر خلاف موج اول با موانع كمتر و زمينه هاي مساعد تري روبرو شد . در سرزمين هاي غير غربي ايجاد دستگاه دولت گسترده و بورو كراتيك تاكيد بر هويت هاي جمعي و فرافردي مثل هويت ملي و تكيه بر روايت عدالت يا پيشينه هاي اقتدار گرايانه آن كشور ها هماهنگي بيشتري ذلشت .

موج سوم ( پست مدرنيسم ) نيز در حال اثر گذاري بر سرزمينهاي غير غربي نيز هست . انقراض تجدد سازمان يافته گرايش به نوليبراليسم تضعيف ساختار دولت هاي رفاهي خصوصي سازي و تاكيد بر همكاري هاي اقتصادي و مالي همراه با تغيير شرايط جنگ سرد و رقابت هاي نظامي شديد امكانات تازه اي براي رشد جوامع مدني وتضعيف ساختار دولت اقتدار طلب در كشورهاي غير غربي فراهم كرده است .

 

منبع: بشیریه،حسین-عقل در سیاست-تهران،نگاه معاصر1383
 






نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی